زمانیکه شهید شیرکوند مرا با آن وضعیت دید، اول پرسید چی شده؟ علی چی شده؟

من به وی گفتم: «ابوالفضل صورتم متلاشی شده». ابوالفضل دستش را گذاشت زیر چانه من و من را نگاه کرد و گفت: «نه، خیالت راحت، هیچی نشده، بلند شو حرکت کن، اگر بمانیم کُپ می کنیم و دیگر نمی توانیم حرکت کنیم».

من هم علیرغم درد و سرگیجه بلند شدم و همزمان با شلیک شروع کردم به دویدن به سمت بالای تپه. درحین بالا رفتن گلوله های رسام را می دیدم که حتی از بین پاها وکنارصورتم رد می شد ند. همانجا بر من یقین حاصل شد تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. و قرار هم نیست برای من اتفاقی پیش بیاید، به همین خاطر با خیال آسوده به سمت بالا راه رفتم. در همین زمان یکدفعه متوجه شدم یکی از بچه ها که لباس پلنگی هم بر تن داشت در حال قِل خوردن به سمت پایین است و از من هم هیچ کاری بر نمی آمد تا بتوانم جلوی وی را بگیرم، به همین خاطر به سختی خود را کنار کشیدم و او از کنار من رد شد و پایین تپه افتاد. البته بعدها فهمیدم وی شهید گودرزی بوده است که مدتی هم بعنوان مفقودالاثر بوده تا اینکه پیکر پاکش را در بین جنازه های عراقی و در داخل سنگر دوشکاچی ها پیدا کرده بودند.

در حین بالا رفتن از تپه و در حالیکه یکطرف تیربار در اختیار شهید شیرکوند و طرف دیگر آن در دست من بود و تیربارچی عراقی هم در فاصله پنج یاشش متری با شدت تمام در حال تیر اندازی به سمت ما بود، یک مرتبه یک سنگ از زیر پای من در رفت و من با سر و صورت به زمین خوردم و درست در همین زمان یک گلوله آرپی جی از بالای سر من رد شد و به زیر سنگر تیربارچی عراقی خورد و من دیدم تیربارچی عراقی بهمراه تیربار خود به عقب پرتاب شد. و باید بگویم یکبار دیگرخداوند به من ثابت کرد، حتی یک برگ درخت هم به زمین نمی افتد مگر به اذن آن قادر متعال. زمانیکه من بالای سر تیربارچی عراقی رسیدم با دیدن من برای برداشتن. تیربار خود اقدام کرد. من هم با تیربار خودم به سمت وی گرفتم و ماشه را چکاندم، اما اسلحه من گیر کرد و شلیک نکرد. به همین خاطر با فریاد بر سر کمک دومم بهروز صفری از وی خواستم شلیک کند اما ظاهرا وی ترسیده بود و کاری نمی کرد و با فریاد بعدی من، دو تیر به وی زد. منتهی سربازعراقی دوباره خیز برداشت برای شلیک که من با کشیدن گلن گدن تیربار خودم و مسلح کردن آن، به سمت وی شلیک مجدد کردم و دوباره اسلحه ام گیر کرد و با فریاد از بهروزخواستم شلیک کند و این بار بهروز با یک رگبار کار وی را تمام کرد. عمو حسن از راه رسید و تیربار فرد عراقی را برداشت و به یکی از بچه ها داد و من بعدها متوجه شدم شهید علی جهانی تا صبح با آن تیربار کار کرده و در نهایت هم قناسه چی عراقی وی را در پشت همان تیربار به شهادت رسانده است.

بعد از این قضیه شهید شیرکوند گفت: «من می روم بالا اگر اینجا بمانیم عراقیها از بالا به ما مسلط می شوند و ما زمین گیر می شویم» و رفت و باید بگویم این هم آخرین باری بود که من ابوالفضل را دیدم.

(شهید شیرکوند پشت قبضه تیربار و اینجانب فخیمی، دی ماه ۶۶، میدان تیر)

ما هم از آنجا در حال حرکت بسوی بالا بودیم که عمو حسن (فرمانده گروهان بعثت) و اگر اشتباه نکنم برادر علی آبادی فریاد می زدند: یک تیربارچی بیاید اینجا. وقتی گفتم: من تیربارچی هستم چه کار دارید؟ گفتند: «شما اینجا بایستید تا عراقیها ما را دور نزنند، ما می رویم بالا اگر اینجا خالی شود ممکن است عراقیها ما را دور زده و به بچه ها آسیب برسانند»

آنجا یک گرده ماهی بین دو کوه قرار داشت و من در یک چاله کوچک که معلوم بود عراقیها تازه آنرا کنده بودند، قرار گرفتم و دیدم بالای کوه بعدی که بچه های ما از آن بالا می رفتند درگیری شدید است ویک تیربارچی عراقی هم درست در بالای قله بد جوری به سمت بچه های ما در حال تیر اندازی است.

همانطور که مشغول بررسی وضعیت منطقه بودم اتفاق جالبی رخ داد و هر وقت به یاد آن می افتم خنده ام می گیرد. چرا که یکدفعه احساس کردم در آن ساعت شب و در آن سرما چیزهایی مثل مگس به سر و صورت من می خورد. و وقتی دقت کردم دیدم تیربارچی عراقی از همان بالا هر چند وقت یکبار که تیربارش را به سمت من می گیرد گلوله های او به تپه ای که من پشت آن سنگر گرفته بودم برخورد کرده و گلهای آن بلند شده و به سروصورت من می خورد.

من هم تیربارم را به سمت دهانه آتش وی در بالای کوه نشانه گرفتم و چند بار به سمتش تیر اندازی کردم. این قضیه سه بار بعد از آتش من تکرار شد و هر بار چند ده ثانیه ای فاصله می افتاد و دوباره شلیک می کرد تا اینکه بالاخره نفهمیدم من او را زدم یا رزمنده های خودمان به بالای قله رسیدند و کارش را تمام کردند.

بعد از این رد و بدل شدن آتش بین ما، چند صدای تک تک دیگر در منطقه شنیده شد و پس از آن سکوت منطقه را گرفت.کم کم متوجه شدم بجز من و کمک دومم بهروز صفری، چند نفر دیگر از جمله علیرضا اخوان و عبداله رضایی و حسن چنگالی و مجید افشار هم روی همین تپه در کنار ما هستند.

ما هم که ساکن شده و روی زمین خیس دراز کشیده بودیم، کم کم سرما به سراغمان آمد. برف هم شروع به باریدن کرده بود و حسابی در حال خیس شدن بودیم. بعد از مدتی بعلت سرمای خیلی زیاد، همگی خوابمان گرفته بود، من هم در همان چاله خوابم برد. بعدها فهمیدم بعضی دوستان گردان آمده اند بالای سرم و با دیدن من فکر کرده اند که ما شهید شده ایم. مثلا حدود چهارماه بعد، برای سالگرد شهادت فرمانده دلیر گردان زهیر حاج داوود حیدری به بهشت زهرا(س) آمده بودیم، برادر عبدی، یکی از کارمندان اعزامی بانک به منطقه و از همرزمان ما که در عملیات بیت المقدس ۲ در گردان، به محض دیدن من با تعجب شروع کرد به بغل گرفتن و بوسیدن من که «چرا تو سالمی؟ مگر تو شهید نشده بودی ؟من خودم آمدم بالای سرت و دیدم داخل یک چاله افتاده و شهید شده بودی. حتی بالای سرت ایستادیم و راجع به تو با دوستانمان صحبت کردیم!»

حدود ساعت چهار صبح، احساس کردم صدای حسن چنگالی می آمد که بلند شوید، نخوابید. آنجا متوجه شدم معاون دسته سه بهزاد صمیمی فر از جلو برگشته و می گوید باید قبل از روشن شدن هوا برگردیم عقب. زیرا از بچه های خودمان هیچ خبری نیست. ما هم راه افتادیم و در حال آمدن به طرف پایین تپه بودیم که احساس کردیم صداهایی از پایین تپه می آید. اول همگی فکر کردیم عراقیها هستند و ما را دور زده اند. هر کسی چیزی می گفت. یکی می گفت باید اسیر شویم. یکی می گفت برگردیم و از مسیر دیگری برویم. من هم با عوض کردن نوار تیربارم گفتم برویم نزدیکتر تا کاملا مسلط شویم و سپس همه آنها را از بین ببریم. خلاصه به حالت نیمه خیز و آهسته به گروه پایین تپه نزدیکتر شدیم و متوجه شدیم صداها صدای ایرانی است. و وقتی نزدیکتر رفتیم. فهمیدیم بچه های گردان حضرت قاسم اند که قرار بود جایگزین ما شوند. اما متاسفانه در حال تدارک برای برگشت به عقب بودند. زیرا علاوه بر شهادت فرمانده گردانشان، ظاهراً هیچ اطلاعی از موقعیت گردان زهیر هم نداشتند.

در همان تاریکی متوجه شدم چند نفر از بچه های ما هم مجروح شده و بین آنها هستند از جمله ابوالقاسم گنجی، همراهان وی از جمله برادر اکبری می گفتند: احتمالا گلوله به نخاع وی برخورد کرده است. من در کنار او نشستم تا وضعیتش را سئوال کنم که یک مرتبه بوی خون به من خورد و احساس کردم دنیا دارد دور سرم می چرخد و طاقت نیاوردم و به زمین افتادم و به شدت احساس ضعف می کردم، به یاد شکلات جنگی داخل جیبم افتادم و فوراً یک گاز از آن زدم که خوشبختانه. یکی دو دقیقه نگذشته حالم بهتر شد. بعد سعی کردم مقداری هم از آن به گنجی بدهم اما نتوانست چیزی بخورد. از بچه ها خواستم کمک کنند قاسم را به عقب برگردانیم. اما متاسفانه هیچ کس نتوانست کمکی بکند. از سویی با توجه به اینکه قاسم گنجی کشتی گیر بود، بدن تو پر و سنگینی داشت. از بچه های گردان قاسم هم کمک خواستیم و متاسفانه هیچ کمکی نکرده و سریع به خط شدند و رفتند. من فقط از یکی از ایشان خواستم، لااقل اسلحه تیربار مرا با خود ببرد،که قبول کرد.

(مدتها بعد، از یکی رزمندگان گردان بنام نیارکی شنیدم، قاسم در همان درگیری اولیه مجروح شده و تا صبح خون زیادی از وی رفته است) من هم با کمک بچه های خودمان از جمله اخوان و افشار وچنگالی، قاسم را بر روی کولم گرفته و راه افتادیم. منتهی با توجه به شرایط منطقه کوهستانی و خستگی بیش از حد ما، راه رفتن خیلی سخت بود. در طول مسیر چندین بار مجبور به استراحت شدیم و گاهی با قرار دادن اسلحه هایمان قاسم را خواستیم حرکت دهیم اما نشد. در یک قسمتی از جاده که مشغول استراحت بودم از بچه ها خواستم چک کنند ببینند قاسم زنده است یا نه؟ اما متاسفانه هیچکدام از بچه ها بعلل مختلف حاضر به اینکار نشدند. بالاجبار خودم با کنار زدن پلیور و لباسهای قاسم اینکار را کردم و متوجه شدم دیگر قلب وی کارنمی کند. یکی دیگر از بچه ها هم گوش کرد، وی هم تایید کرد، قاسم شهید شده است.



دیماه ۱۳۶۶ میاندوآب/ نفرات ایستاده از چپ: ۱-چنگالی ۲-افشار ۳-شیرازی ۴-شکری ۵-کارخانه ۶-فخیمی. نفرات نشسته از چپ: ۱- شهید شیرکوند ۲-قمی ۳-اخوان ۴ -رضایی

قاسم گنجی نوجوان حدوداً هفده ساله ای بود که پسربزرگ خانواده و پدر هم نداشت و مادر وی او و برادرش را به تنهایی بزرگ کرده بود و از بچه های منطقه سیزده آبان تهران بود. خلاصه با کمک دوستان قاسم را در کنار جاده قرار دادیم تا بوسیله وسایل عبوری به عقب منتقل شود و فقط انگشترش را برداشتم تا بتوانم به خانواده او برسانم. خوشبختانه توانستم انگشتر را به یکی از اقوام قاسم به نام اسکندری که در گردان بود برسانم. (مدتی بعد از طریق دوستان هم محلی قاسم متوجه شدم، وی وصیت کرده در زمان دفن یک دست لباس سپاه را به تن او کنند و این انگشتر را هم در دستش قرار دهند. خوشبختانه در فیلمی که از مراحل تشییع و خاکسپاری قاسم دیدم؛ وصایای او را انجام داده بودند و انگشتر در دست او بود.

در حال برگشت به سمت عقب بودیم که دیگر توانی برای بچه ها نمانده بود و انرژی حرکت بسمت بالای کوه را نداشتند. ازطرفی هم می دانستیم اگر هوا روشن شود وضعیت خیلی خطرناک خواهد شد. در مسیر به محلی رسیدیم که زمین کاملا گِل آلود بود و همه ما تا زانو در داخل گِل فرو رفته بودیم. با هر زحمتی بود خود را از آن شرایط خارج کردیم که متوجه شدیم یکی از بچه های اسلام شهر به نام هادی دیباجی که خیلی هم خسته و سرمازده بود در داخل گِلها گیر کرده و توان خروج از آنجا را ندارد. هر چقدر هم علیرضا اخوان سعی می کرد تا او را از آنجا خارج کند، نمی شد و هادی هم مدام می گفت: «خواهش می کنم با من کاری نداشته باشید و بگذارید من بخوابم. من خیلی خوابم می آید. لااقل بگذارید استراحت کنم». ما هم می دانستیم خوابیدن وی مساوی است با شهادتش. خلاصه به هر زور و اجباری که بود هادی را از آنجا در آوردیم و براه افتادیم. بعدها متوجه شدم شوهرخواهر هادی دیباجی در همین عملیات به شهادت رسیده است.

هنوز چند قدمی راه نرفته بودیم و در همان گرگ و میش هوا احساس کردم یک قبضه اسلحه تیربار کنار جاده افتاده و وقتی جلو رفتم باتوجه به باندپیچی که در یک قسمت آن انجام داده بودم تا در سرمای زیاد به دستهایم نچسبد، آنرا شناختم. اسلحه خود من بود! آنرا برداشته و به راه افتادم.

سر سه راهی جاده، صدای یک دستگاه تویوتا را شنیدم که در حال رفتن به سمت خط بود،. جلوی او را گرفتم. اول از او خواستیم تا ما را به عقب برگرداند، اما او گفت باید تدارکات را به خط برساند. به همین خاطر از بچه ها مشغول پرسیدن مسیر و همچنین محل قرار گرفتن قاسم گنجی شد. من در همان تاریکی دست انداختم زیر برزنت پشت تویوتا و از نوع جعبه و وزن آن حدس زدم باید جعبه خرما باشد و آنرا برداشتم. البته حدسم درست از آب درآمد. درب جعبه را باز کردم و هر کدام از بچه ها یکی دو مشتی برداشتند و با همان دستهای گلی مشغول خوردن خرماها شدند. من هم جعبه را داخل کیسه جلوی بادگیرم گذاشتم و با همان دستهای پر از گل و لای مشغول خوردن خرماها شدم و باید بگویم علاوه بر مزه خرما، کاملا مزه خاک و گل را هم احساس می کردم و آنها را می جویدم.

درطی مسیر که خرما می خوردیم، حسابی تشنه شدیم، به سمت صدای رودخانه‌ی کنار جاده رفتیم و با اینکه آب داخل آن کاملا گل آلود بود اما همگی از آن می خوردیم. من خودم چند بار دهانم پر از گل شد و آنراخالی کردم. خلاصه تا به داخل غار برسیم خرماها تمام شد.

در بین راه به هر آشنایی که می رسیدم از اوضاع شیرکوند و پیرونظر می پرسیدم و هر کسی یک چیزی می گفت یکی می گفت شیرکوند یک گلوله دوشکا به کتفش خورده و مجروح است و دیگری می گفت شهید شده است و پیرو نظر را می گفتند که ترکش به سفید رانش خورده و مجروح است و به عقب برگشته است.

داخل غار چندین نفر مجروح بودند و امدادگرها مشغول رسیدگی به آنها بودند و می گفتند به هیچ عنوان اینجا نمانید و سریع به عقب برگردید. البته باید بگویم امدادگرها حق داشتند زیرا خستگی از یک طرف، از طرفی هم سرما باعث می شد سیستم بدن کلا یخ بزند. کما اینکه بعدها فهمیدم یکی از دانشجویان تربیت معلم دارالفنون و از بچه های بیجار به نام شهید حق وردی با یک جراحت کم به همین غار آمده و در همین مکان خوابش برده و به شهادت می رسد و پیکر پاکش تا مدتها در همانجا می ماند و شش ماه بعد، مصادف با تولد دخترش، پیکر وی هم به عقب برگردانده می شود.

در حال برگشت و در حال وهوای مه آلود و خیلی سرد بر سر یک پیچ رسیدیم که از کوه روبرو کاملا تحت تسلط بود، از دور پیکر سه شهید را دیدم که بر روی زمین افتاده اند و روی آنها را پوشانده بودند. نمی دانم چه شد از همان فاصله احساس کردم شهیدی که وسط افتاده پیکر شهید علی پیرو نظر است. با عجله دویدم و روی آنرا کنار زدم و متاسفانه دیدم پیکر پاک و مطهر علی است. چهره نورانی وی کاملا خیس شده بود ودر حالی که جای یک گلوله قناسه بر روی پیشانی وی بود، آرام خوابیده بود. در حالی که داشتم گریه می کردم و فریاد می زدم: علی بلند شو! علی بلند شو! آخه تو تازه پدر شدی، آخه تازه یکماه است که دختر تو بدنیا آمده.خدایا چه کنم؟! بچه ها آمدند و دست مرا گرفتند و بلندم کردند. بعد از چند لحظه دیدم کاری از دستم بر نمی آید، سعی کردم انگشتر عقیقش را که همان حلقه ازدواج علی بود از دستش در آورم و بدست خانواده وی برسانم، اما هر چه تلاش کردم بی فایده بود وانگشتر در دست وی ماند و امیدوارم که خانواده توانسته باشند که این کار را بکنند.

بعد ازچند لحظه ایستادن و نگاه کردن به پیکرش متوجه آثار جراحت در ناحیه پای او هم شدم، اما هیچ کاری هم از دستم برنمی آمد، بالاجبار رویش را پوشاندم و به راه افتادم.

بعدها متوجه شدم از آن سه شهید افتاده در آن منطقه، یکی دیگر از دانشجویان مرکز تربیت معلم دارالفنون شهید بهزاد سمیعی بوده است. وی مهارت زیادی در امور فرهنگی از جمله تئاتر داشت و باید بگویم که او هم متاهل و دارای فرزند دختر بود. آن منطقه کاملا در تیررس تک تیراندازهای عراقی بود و ما توفیق شهادت نداشتیم که با آن همه معطلی در آن لحظه هیچ اتفاقی برایمان نیفتاد.

هوا دیگر کاملا روشن و ما هم حسابی خسته و گرسنه شده بودیم و از طرفی باید همان کوه بلندی را که موقع رفتن حدود پنج ساعت طول کشیده بود تا از آن بالا برویم را برمی گشتیم پایین. مسیر کوه را با سختی تمام پایین آمدیم، چرا که بخاطربارش برف و گل آلود بودن زمین، منطقه بشدت لیز بود. مثلا یادم هست درحالی که مدام داشتیم سُر می خوردیم، در راه حدود ده یا دوازده نفر را دیدیم که در حال جابجایی پیکر یک شهید بودند و وقتی مشخصات شهید را سؤال کردیم گفتند وی فرمانده گردان حضرت قاسم (ع) است وایشان به سختی تمام در حال انتقال وی به عقب بودند.

 

  پیچ پشت غار اول، محل نگهداری مجروحین

حدود ساعت دوازده ظهر به غار اول رسیدیم ودر همان اول ورودمان، جانشین فرمانده گردان خودمان، برادر ساسان نژاد را دیدیم که از ناحیه دست به شدت مجروح و انگشتان وی کاملا متلا شی شده بود و به محض اینکه چشمش به من افتاد با توجه به کلاههای مخصوص گردان زهیر، مرا شناخت و زد زیر گریه و می گفت بچه های من کجا هستند؟ و بچه ها چه شدند؟ یکی از همراهان وی دستش را گرفت و به داخل غار برد. ما هم خواستیم به داخل غار برویم و مقداری استراحت کنیم منتهی بخاطر وجود مجروحین و تعداد بالای ایشان، منصرف شدیم و به راه خود ادامه دادیم و با هرسختی بود خود را به پل معلق رساندیم. به ما گفتند پل آسیب دیده و فقط مجروحین می توانند عبور کنند و گفتند شما بروید و از پل پایینی عبور کنید. ما هم بالاجبار خود را به پایین کوه رساندیم و از پل چوبی آنجا رد شدیم.

بعد از عبور از رودخانه دوباره باید از کوه بالا می رفتیم و باید بگویم در برخورد اول کاری نشدنی به نظر می رسید. اما به حول و قوه الهی از آن کوه هم بالا آمدیم و به کنار یک جاده رسیدیم. همچنان که منتظر ماشین بودیم، با خودم گفتم اسلحه تیربارم را از حالت مسلح خارج کنم. اول نوار تیر بار را خارج کردم و هر چه کردم یک عدد فشنگ داخل لوله در نیامد. من هم درب تیربار را بستم و خواستم شلیک کنم. اما هر چه فکر کردم دیدم طاقت لگد اسلحه را ندارم. بالاجبار قنداقه را روی زمین گذاشتم و آخرین گلوله را هم شلیک کردم.

در حال بازگشت در جاده بودیم که یکدستگاه تویوتا آمد و ما را سوار کرد. وقتی رفتیم بالا، نه تحمل ایستادن و تحمل ضربه های در حال حرکت در جاده های ناهموار را داشتیم ونه تحمل سرمای آنرا واز طرفی زانوهای ما تاب تحمل نشستن را هم نداشت. خلاصه با هر وضعیتی بود تا رسیدن به موقعیت علی اکبر تحمل کرده و آمدیم و باید بگویم این ماشین سواری هم یکی از بدترین ماشین سواریهای عمر من بود!

وقتی به موقعیت گردان رسیدیم، دیدم دو چادر خیلی تمیز وگرم را آماده کرده اند برای ورود بچه ها. ما هم خیلی سریع لباسهای خیس و جورابهای خیسمان را در آورده و به داخل کیسه خواب رفتیم تا بتوانیم چند ده ساعت بی خوابی را جبران کنیم. البته هر چند ساعت بچه های تدارکات از جمله برادر چهاربُر که مسئول تدارکات گردان بود و برادر مجدآرا که وی هم از مسئولین و کادر آموزشی مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران بودند بهمراه تعدادی دیگر از دوستان زحمت کش و مخلص می آمدند و ما را به زور صدا می کردند و خوراکیهایی را به ما می دادند و می رفتند، ما هم بعد از خوردن آنها زباله های آنرا در وسط چادر و بین پاهایمان ریخته و می خوابیدیم و فکر می کنم حدود ۳۰ ساعت به همین منوال خوابیدیم. تا اینکه متوجه شدم بیمار و دچار تب و لرز شدید شده ام. بالاجبارکه ازجایم بلند شدم تا به بهداری مراجعه کنم دیدم وسط چادر، خاکریزی از زباله درست شده است که خود صحنه دیدنی و خنده داری شده بود!

من وتعدادی دیگر از دوستان که همگی بیمار شده بودیم به بهداری رفتیم و اکثر ما را به سقز اعزام کردند که خود ماجرایی شنیدنی دارد اما وارد آن قضایا نمی شوم. وقتی ما را از ورزشگاهی که بعنوان مرکز بیمارستانی از آن استفاده می کردند مرخص کردند به هر کداممان نفری ۳۰ تومان پرداخت کردند. ما هم هیچ شناختی از شهر نداشتیم و با همدیگر در خیابانها می گشتیم تا هم آدرس را بپرسیم و هم اگر شد ماشین بگیریم. بالاخره هم یک دستگاه مینی بوس گرفتیم و قرار شد هرکداممان ۱۲ تومان پرداخت کنیم تا راننده ما را از سقز به میاندوآب برساند. کل مسیر را خوابیدیم و حدود ساعت دو نیمه شب به میاندوآب رسیدیم، در آنجا راننده گفت هر نفر باید ۱۵ تومان پرداخت کنید. در نهایت هم نمی دانم کدام مبلغ را پرداخت کردیم و پیاده شدیم درحالی که همگی از سرما می لرزیدیم زیرا هیچکداممان لباس گرم همراهمان نداشتیم.

خلاصه بعد از مدتی پیاده روی در شهر با توجه به شناخت کمی که از آنجا داشتیم به سراغ یکی از مقرهای سپاه رفتیم و هر چه اصرار کردیم ما را راه ندادند و آدرس محل دیگری را به ما دادند. البته آنجا را هم از قبل می شناختیم چرا که در یکی از پیاده رویهای قبل از عملیات ساعت ۱۰ شب گروهان بعثت از محل استقرار لشگر در ۳۵ کیلومتری میاندوآب حرکت کرده بود و حدود ساعت ۶ صبح به همین محل که به ما آدرس داده بودند رسیدیم. ساعت حدود ۴ صبح به ما اجازه ورود دادند. ما هم از فشار خستگی و بیماری فوراً خوابیدیم و حدود ساعت ۹ صبح بود که همدیگر را صدا زدیم و حرکت کردیم به سمت محل استقرار لشگر در موقعیت امام علی (ع). البته یادم نیست با چه وسیله ای آمدیم اما حدود ساعت ۱۱ به اول جاده خاکی رسیدیم و از آنجا تا موقعیت لشگر حدود ۶ کیلومتر راه بود،آنهم با وضعیتی که بچه های ما داشتند. مثلا خود من در یک پایم یک چکمه نوک پهن کف زرد بود و در پای دیگرم یک چکمه مشکی نوک باریکی که یک سایز هم به پایم کوچک بود و جوراب هم نداشتم با شلوار پلاستیکی که در زمان ترخیص از بیمارستان سقز به ما داده بودند و بقیه بچه ها هم به نوعی مثل من. خلاصه با شرایط سخت بعد از حدود دو ساعت به مقر لشگر رسیدیم. با کمال تعجب دیدیم کل بچه های گردان زهیر قبل از ما به مقررسیده بودند.

باید بگویم حال وهوای گردان کاملا عوض شده بود، به شدت احساس غربت می کردیم وجای خالی رفقای شهیدمان را احساس می کردیم اصلا باورمان نمی شد دوستان شهیدمان دیگر برنمی گردند و مدام منتظر برگشتنشان بودیم.

یکی دو روز بعد برادر مصطفی غلامی که تا قبل از عملیات مسئولیت گروهان بعثت ومعاونت گردان را بعهده داشت و حدود ۱۰ روز قبل از عملیات ایشان را به همراه چند نفر دیگر از اعضای گردان به تهران اعزام کرده بودند جهت آموزشهای خاص، آمد و به من پیشنهاد کرد جهت برگرداندن پیکر شهدا و شناسایی موقعیت عملیاتی گردان و احتمالا باز گرداندن امکانات بجامانده، به همراه وی به منطقه عملیاتی بروم. من هم با خوشحالی پذیرفتم و با یک دستگاه تویوتای گردان حرکت کردیم و تا موقعیت حضرت علی اکبر(ع) در داخل خاک عراق هم رفتیم که رزمندگان گردان حضرت علی اصغر (ع) در آنجا مستقر بودند. شب را آنجا خوابیدیم. اما با صحبتهایی که آقا مصطفی با ایشان داشت، اجازه رفتن به محل عملیات را به ما ندادند و بالاجبار برگشتیم.

 عزیزانی که در این عملیات از گردان زهیر به فیض عظمای شهادت نائل آمدند و جاودانی شدند عبارتند از:

۱- شهید علی اصغر صادقی (فرمانده گردان زهیر)

۲- شهید علی پیرو نظر

۳- شهید ابوالفضل شیرکوند

۴- شهید سیدحسن رضوی

۵- شهید سعید ناصری

۶- شهید ابوالقاسم گنجی

۷- شهید علی دهقان منشاوی

۸- شهید بهزاد سمیعی

۹- شهید حق وردی

۱۰- شهید احمد اژدری

۱۱- شهید گودرزی

۱۲- شهیدخیراله زارع

۱۳- شهید حاج مهدی علمدار

۱۴- شهید اصلان لطفی آذر

۱۵- شهید سید رضا سهیلی

۱۶- شهید علی جهانی

التماس دعا

دی ماه ۱۳۹۲