بسمه تعالی
مهر ماه سال ۱۳۶۶ در مرکز تربیت معلم دارالفنون تهران ثبت نام کردیم.
حدوداً اواخر مهرماه بود که در مراسم صبحگاه توسط ریاست مرکز جناب آقای خرقانیان اعلان کردند، مناطق جنگی احتیاج به نیروهای بسیجی دارد. از همان روز درساعات تفریح صدای حاج صادق آهنگران با نوای «ای لشکر حسینی، ای لشکر حسینی، تا کربلا رسیدن، یک یا حسین دیگر» و یا «هر که دارد هوس کربُبلا بسم الله» پخش می شد. من و خیلی از دانشجویان دیگر بین اعزام به جبهه ویا ادامه تحصیل مردد بودیم و در همان ایام بود که با علی پیرونظر از اهالی ساوه آشنا شدم و با توجه به روحیه شاد و سرزندهی وی، رابطه مان روز به روز بهتر وصمیمی تر می شد و می توان گفت اکثر ساعات تفریح و حتی بعد از ظهرها که در مرکز می ماندیم با همدیگر بودیم، تا حدی که بعضی از مواقع دانشجویان، نام ما را به اشتباه صدا می کردند. مثلاً بارها اتفاق افتاد ایشان را با اسم فخیمی و مرا با اسم پیرو نظر صدا می کردند.
وقتی با علی راجع به ثبت نام اعزام به جبهه، مشورت می کردم، علی رغم علاقه زیاد به اعزام، می گفت: «نمی دانم چه کنم؟» تا اینکه من ثبت نام را انجام دادم و علی گفت باید به ساوه برود و با همسرش مشورت کند. البته این موضوع برای من خیلی عجیب بود زیرا تا آنروز به من راجع به متأهل بودن و یا این که همسرش باردار است هیچ چیزی نگفته بود. البته من یک انگشتر عقیق معمولی را در دست وی می دیدم، اما فکر نمیکردم همان انگشتر، حلقه ازدواج وی بوده باشد.
بعد از این قضیه شروع کردم به مانع شدن که شما نباید به جبهه بیایی و در همان جا بود که گفت: «حقیقتش من هم مردد بودم و خانواده ما هم مخالف بودند تا اینکه همسرم خوابش را برای من تعریف کرد و گفت از نظر من رفتن شما به جبهه ایرادی ندارد زیرا من در خواب دیدم: دخترم را به دنیا آورده ام و در بیمارستان هستم و فرزند من بین سایر بچه ها در قسمت نگهداری اطفال است. هما نطور که از پشت شیشه مشغول نگاه کردن به بچه ها بودم، دیدم سیدی نورانی با شال و کلاه سبز وارد شد و از بین همه بچهها فرزند مرا برداشت و شروع کرد به بوسیدن و بوئیدن کودک و وقتی من علت را از او سؤال کردم که چرا فرزند مرا برداشته اید؟ پاسخ داد: شما نمی دانید این کودک خیلی مقام دارد زیرا فرزند شهید است».
بعد از این قضیه علی پیرو نظر هم برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد و خلاصه بعد از مراسم خاص اعزام مراکز تربیت معلم، در تاریخ ۷/۸/۶۶ با لباس خاکی وکفن پوش از خیابان ناصرخسرو راه پیمایی کردیم تا ورزشگاه شهید شیرودی و از آنجا سوار براتوبوس ها شده واعزام شدیم.
البته تا حدود شهر همدان نمی دانستیم.مقصد ما کجاست؟ و قرار است به کجا اعزام شویم؟ تا اینکه از تجربه بچه های قدیمی جبهه فهمیدیم، مسیر، مسیر مناطق غرب کشور است. خود من با توجه به سرمایی بودنم احساس می کردم حضور در مناطق کوهستانی و رزم در آن مناطق بسیار سخت خواهد بود. و میتوانم بگویم تا حدی دچار خوف شدم و دلواپس. اما با صحبت با علی و خاطراتی که وی از حضور در مناطق عملیاتی غرب کشور داشت و برای ما تعریف کرد به من و امثال من دلداری و روحیه می داد. در بین تعریف خاطرات بود که متوجه شدم وی در یکی از عملیاتهای غرب کشور بهمراه لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) و بچه های قم و ساوه حضور داشته و از ناحیه پا مجروح شده است. خلاصه حدود ساعت ۳ نیمه شب بود به پادگان امام علی (ع) سنندج رسیدیم و شب را در یک حسینیه خوابیدیم.
بعد از خوردن صبحانه جنگی که شامل نان و پنیر و چای در داخل لیوانهای پلاستیکی قرمز دسته دار بود شروع به گشت و گذار در داخل پادگان کردیم و بعد از صرف ناهار و نماز، حدود ساعت ۳ بعد ازظهر به ما گفتند به خط شوید جهت تقسیم شدن در گردانها. البته این توضیح را دادند که فرمانده گردان کماندویی زهیر، حاج علی اصغر صادقی می خواهند بیایند جهت انتخاب نیرو.
همینطور هم شد و ایشان آمدند وبا توجه به جوان بودن نیروهای اعزامی از مرکز تربیت معلم دارالفنون که همگی درحدود سنی ۱۹ الی ۲۵ سال را داشتیم، همه بچه های اعزامی را انتخاب کرده و پس از یک صحبت اولیه مبنی بر رعایت نظم و نظام و اصول حاکم بر گردان، دستور حرکت به سمت محل استقرار گردان را صادر کردند. بعد از تقسیم و دسته بندی نیروها من بعنوان تیربارچی در گروهان بعثت انتخاب شدم و علی آقا هم بعنوان تیربارچی در گروهان عاشورا انتخاب شد.
با وجود جدایی ما از همدیگر و دوری محل استقرار چادرهای دو گروهان از هم، باز هم خیلی از مواقع با همدیگر بودیم. بعد از مدتی، حدود آبان ماه به محلی در منطقه میاندوآب اعزام شدیم که خود این جابجایی هم تعریف خاص خودش را دارد. ازجمله اینکه حدود ساعت ۱۰ شب به مقرمان در میاندوآب رسیدیم و چون چادری نداشتیم بالاجبار به سالنهایی که تا مدتی قبل بعنوان گاوداری استفاده می شد، رفتیم و باید بگویم هیچ نوری در آنجا نبود. شاید بتوان گفت از کل گردان ما فقط یک یا دو نفر چراغ قوه داشتند و بقیه در تاریکی مطلق مشغول انجام کارها و جابجایی و تهیه محلی برای استراحت شدیم. از طرفی فشار سرما بچهها را وادار کرد تا آتش روشن کنند و وجود همان نور آتش باعث شد بتوانیم راحتتر دور و اطرافمان را ببینیم و پتوهایمان را بر روی خاکها پهن کنیم و بخوابیم. نکته جالب آن بود که وقتی صبح بیدار شدیم همه بچه ها با نگاه کردن به همدیگر می زدند زیر خنده، زیرا قیافه ها با وجود خاک و دود ناشی از آتش دیشب واقعاً خنده دار شده بود.
در این مدتی که در آن منطقه مستقر بودیم، شرایط واقعا سخت بود و سرما و گل و لای موجود در منطقه خیلی بچه ها را اذیت می کرد. مثلا وضو گرفتن برای نماز در شرایطی که در عرض چند ثانیه آب یخ میزد، آنهم با آبی که در تانکرهای فلزی نگهداری می شد خود یک داستان جدا داشت. ویا رفتن به توالتهای صحرایی با آن فاصله زیاد از محل اسکانمان، آنهم هر ساعت یکبار بعلت سرمای زیاد و سرما خوردن کلیه ها خود عذاب جداگانه داشت.
ازطرفی شستشوی لباسهایمان مخصوصاً شستن لباسهای خاکی واقعا کار سختی بود. به یاد دارم بارها و بارها اتفاق افتاد، وقتی شلوارم را می شستم و بالای تانکر آب قرار می دادم تا پیراهنم را بشویم، بعد از شستن پیراهن متوجه می شدم شلوار با همان حالت چلانده شده یخ زده بود. و باید لباسها را به داخل سوله میآوردیم تا خشک شود. با وجود این سرما و کم بود جا در زمان خوابیدن من هر شب متوجه می شدم، تعدادی از بچه های رزمنده ازجمله شهید ابوالفضل شیرکوند که کمک اول من بود و در کنار من میخوابید، نیمه های شب و درآن سرمای کردستان می رفت و وضو می گرفت و می آمد در همان جای تنگ می ایستاد و نماز شب می خواند. ابوالفضل کسی بود که ظاهری بسیار آرام داشت و کاملا ساکت بود اما همیشه در مانورها و پیاده رویهای تمرینی در کوهها و مناطق اطراف، اولین نفری بود که از دسته ۳ به بالای قله می رسید.
آذر ماه ۱۳۶۶؛ میاندوآب، گروهان بعثت
خلاصه بعد از حدود ۴۵ روز حضور در منطقه میاندوآب و تمرینها و پیاده رویهای روزانه و شبانه، زمان عملیات فرا رسید و وسایل شخصی را تحویل تعاون گردان دادیم و لباسهای گرمتر، از جمله پلیور و جورابهای پشمی را تحویلمان دادند و سربندها را بینمان توزیع کردند که بازهم رقابت برای پیدا کردن سربند یا زهرا(س) بین بچه ها بود.
آخرین نمازصبح را به امامت شهید ابوالفضل شیرکوند به پا کردیم و بعد از آن زیارت عاشورا خواندیم و در سجده آخر برای اولین بار صدای گریه و ناله شهید شیرکوند را شنیدیم و برای ما این نوع گریه وی خیلی عجیب بود. بعد از حاضر شدن و برداشتن سلاحهایمان به خط شدیم و سوار بر اتوبوسها به سمت خط حرکت کردیم.
حدود ساعت ۱۰شب، داخل خاک عراق بودیم که گفتند عملیات شروع شده و ما در منطقه ای قرارداشتیم که توپخانه ما عمل می کرد. در همین زمان فرمانده گردان، حاج اصغر صادقی، به داخل اتوبوس ما آمد و گفت: به چند نفر نیروی مؤمن مخلص قوی احتیاج داریم تا مهمات را از کامیونها به داخل تویوتا ببرند. و این آخرین باری بود که ما شهید حاج اصغر صادقی را می دیدیم. بعد از این صحبت فرماندهی گردان، چند نفر از بچه ها از جمله شهید شیرکوند رفتند ومهمات را جابجا کردند و آمدند. (بعد از این قضیه فرمانده گردان ما شهید صادقی و شهید آجرلو فرمانده سپاه کرج و سه نفر دیگراز فرماندهان به شهرماوت عراق رفتند و با انفجار یک خمپاره، همگی به شهادت رسیدند)
خود ما هم از اتوبوسها پیاده و سوار بر کامیونها شده و حرکت کردیم. مسیر بشدت خراب بود و کامیونها تکانهای خیلی شدیدی می خوردند. اما ما در همان شرایط خوابیده بودیم و نزدیکیهای صبح به موقعیت شهید علی اکبری رسیدیم. و هر دو دسته به داخل یک چادر رفته و داخل کیسه خوابها خوابیدیم.
هنوز آفتاب طلوع نکرده بچه ها همدیگر را صدا زدند برای نماز، البته از فرط خستگی، بعد از نماز دوباره خوابیدیم، منتهی نه بصورت کامل زیرا اضطراب عملیات از یک طرف و از طرف دیگر سر و صدای ناشی از رفت و آمدها و ماشینها و گرسنگی دست به دست هم دادند تا نتوانیم راحت بخوابیم. حدود ساعت ۱۰ صبح، برادران تدارکات از جمله برادر مجدآرا و شهید چهاربر، صبحانه را به ما رساندند و برنامه توجیه عملیات شروع شد و خیلی تاکید می کردند از برداشتن وسایل اضافه و بار سنگین به شدت بپرهیزیم، زیرا مسیر بسیار طولانی و صعب العبور است. روی همین مطلب خیلی از بچه ها در همانجا حتی لایه داخلی اورکتهای خود را هم درآوردند تا سبکتر مسیر را طی کنند. و شهید شیرکوند هم پلیور دستبافی را که بر تن داشت درآورد. در بین وسایل اضافی من قرارداد و گفت: «بگذار در وسایلت باشد، اگر برگشتم، آنرا به من برگردان و اگر برنگشتم، برای خودت نگهدار» و باید بگویم هنوز هم که هنوز است هر وقت چشمم به آن پلیور می افتد به یاد این شهید بزرگوار می افتم.
موقعیت شهید علی اکبری داخل خاک عراق گروهان عاشورا. ۲۶/۱۰/۶۶
البته توضیح و توجیه ما از نظر مسیریابی که توسط مسئول دسته ی سه برادر حمید راهب انجام گرفت، اصلا مناسب نبود اما ظاهرا خود ایشان هم خیلی توجیه نبودند. تا اینکه بعد از نماز و ناهار کامیونهای ولوو آمدند و دستور دادند، سوار شویم. از اینجا به بعد سکوت عجیبی بین بچه ها حاکم شده بود وهمه به یک حالت بهت و حیرت فرو رفته بودند و حتی احساس می کردیم این آخرین باری است که خیلی از این بچه ها را می بینیم. در طول مسیر تویوتاهای مملو از شهدا را که می آوردند بچه ها آنها را می دیدند و به فکر فرو می رفتند و همگی جدیت موضوع را کاملا درک می کردند.
سردی هوا، ابری بودن آسمان، پیکرشهدا، برگشت ماشینهای پر از مجروحهای باندپیچی شده و غروب آفتاب، همگی دست به دست هم داده بودند تا رنگ و روی خیلی از بچه ها عوض بشه و تقریبا همه مسیر رو در سکوت طی کنیم. تا اینکه کامیونها ایستادند و هر دو گروهان پیاده شدند و خیلی سریع به ستون شدیم و پشت سر یکی از بچه های اطلاعات و عملیات براه افتادیم و حدود یکساعت و خرده ای در داخل کوهها حرکت کردیم و حتی در طول مسیر از محلهایی رد شدیم که احتمال سقوط هم وجود داشت و شاید اگرعنایت خدا نبود این اتفاق افتاده بود. خلاصه اینکه در حالت گرگ و میش هوا فهمیدیم مسیر را اشتباه رفتیم و مجبور شدیم کل مسیر را برگردیم. در راه برگشت علاوه بر خستگی مضاعف خیلی از بچه ها، پاهایشان خیس شد تا به محل اولیه رسیدیم. طول مسیری که می رفتیم هیچ نوری وجود نداشت و اصلاً راه و اطراف را نمی دیدیم و فقط با گرفتن نفر جلوییمان راه می رفتیم. در حال رفتن به سمت سرپایینی بودیم و از دور صدای رودخانه می آمد که دیدیم طول مسیر بوسیله یکسری علائم فسفری نشانه گذاری شده تا از سقوط افراد جلوگیری کند. مثلاً یکی از بچه ها برای کنجکاوی یکی از آنها را برداشت صدای خیلی ها درآمد و اعتراض کردند. تا اینکه آنرا سر جایش قرار داد و به مسیر ادامه دادیم.
در راه یکدفعه متوجه شدیم در سمت چپمان و بلندی کوه تعداد زیادی از اسرا را نشانده بودند. و کافی بود یک حرکت به سمت ما بکنند تا همه ما را از روی آن ارتفاع به داخل رودخانه بریزند. چند متر جلوتر به یک پل رسیدیم که بصورت معلق ساخته شده بود و باید تک تک از روی آن می گذشتیم و با یک لحظه نور چراغ قوه مشخص می شد نوبت نفر بعدی است.
وقتی نوبت من شد فهمیدم یک حرکت سریع باعث می شود پل بشدت تکان بخورد البته یک کابل برای گرفتن وجود داشت اما مشکل آنجا بود که کف پل هر چند تا در میان چوبهایش افتاده بود واگر غفلت می کردیم پایمان داخل آن می رفت و احتمالا به پایین پرت می شدیم. الحمدلله برای هیچکدام از بچه های گردان اتفاقی نیفتاد و به آنطرف پل رسیدیم و بعد از بالا رفتن از سینه کش گل آلود کوه به دهانه یک غار بزرگ رسیدیم که تعدادزیادی مجروح در آنجا بود و بعد از حدود یک ربع گردان حرکت کرد. البته گروهان عاشورا زودتر از ما جدا شد و رفت.
در مسیر به همدیگر یادآوری کردیم تا نمازمان را بخوانیم، ما هم در حال حرکت مشغول خواندن نماز خوف شدیم. منتهی با توجه به کوهستانی بودن و بارش باران و گل آلود بودن مسیر گاهی اوقات مجبور می شدیم چهار دست و پا از کوه بالا برویم و حتی خیلی مواقع مقدار زیادی سر می خوردیم و بر می گشتیم پایین و مجبور می شدیم با فرو کردن انگشتانمان در زمین از سر خوردنمان جلوگیری کنیم. همه اینها باعث می شد برای چندمین بار فراموش کنیم کجای نماز هستیم و دوباره از اول شروع می کردیم.
خلاصه حدود ساعت ۳۰/۱۱ شب تقریباً به نوک قله رسیدیم و دیگر رمقی برای بچه ها نمانده بود و هیچ صدایی از کسی در نمی آمد. فرصت استراحت کوتاهی دادند. (البته متوجه شدیم بچه های اطلاعات هم در انتخاب مسیر مردد هستند.)
برای اینکه بتوانم به دوستانم روحیه بدهم از کنار هرکدامشان رد شدم به نوعی سر به سرشان گذاشتم اما هیچ عکس العملی نمی دیدم و در آخر شروع کردم با صدای بلند یکی از روضه های معروف حاج منصور را خواندم که اکثراً با آن آشنایی داشتند و تا یک قسمت از آنرا کسی می خواند، فورا” همه آنرا تکرار می کردند. (السلام ای کشتی راه نجات. السلام ای چشمه آب حیات. السلام … )همین باعث شد بعضی از بچه شروع کردند و مطلبی را گفتند.
بعد از مدتی مسئول اطلاعات و عملیات با برقراری ارتباط بی سیم و دیدن یک نور ضعیف چراغ قوه در پایین کوه، دستور حرکت داد اما چند نفر از بچه ها ابراز کردند نمی توانند ادامه دهند و باالاجبار بصورت سر خوردن با باسن از بالا به پایین آمدند.
حدود ۴ صبح به پایین کوه رسیدیم و تعداد زیادی از بچه های رزمنده زیر یک قسمت از کوه پناه گرفته بودند تا خیس نشوند، وضعیت کوه به شکلی بود که یک نفر هم نمی توانست بصورت کامل خود را از باران در امان بدارد. چون داخل غار رو به بیرون سرازیر بود و مجبور بودیم پاهایمان را داخل قرار دهیم سر را بیرون. متاسفانه آب باران مانع از به خواب رفتنمان می شد. پس از مایوس شدن از خواب به کنار رزمنده هایی آمدم که دور یک تکه آتش کوچک جمع شده بودند. البته آتشی در حد شمع! چرا که مجبور بودند باندهای کمکهای اولیه را آتش بزنند باندها هم اکثرا یا خیس بودند و یا بخاط وجود باران خوب روشن نمی شدند.
در همین شرایط بودیم تا حدود ساعت ۷ صبح که دستور دادند به خط شویم و در ادامه گفتند هر کس نمی تواند به خط مقدم بیاید از ستون خارج شود. این یکی از سختترین انتخابهای خیلی از بچه ها در زندگی بود، زیرا طبق گفته فرماندههان از این به بعد نقطه رهایی است و راه برگشتی نداریم.
بی خوابی، خستگی، گرسنگی، خیسی لباسها و سرما و از طرفی جدایی تعدادی از دوستان از صف، همگی باهم؛ انتخاب را سخت کرده بود.
به مدد الهی در صف ماندم و دوباره دسته بندی شدیم، البته دسته ما تغییری نکرد. من بعنوان تیربارچی بهمراه دو کمکم شامل شهید ابوالفضل شیرکوند و بهروز صفری با دو آر پی جی زن بنامهای مجید افشار و علیرضا اخوان بهمراه کمکهایشان عبداله رضایی و محمد قمی و حسن چنگالی و عسگری، در دسته ی سه بودیم و حرکت کردیم. در همین لحظه شهید علی پیرونظر را دیدم که با چهره ای مملو از نور به سمت من می آمد و از من پرسید شما چه می کنید؟ گفتم من می روم، شما چطور ؟گفت: «من هم می آیم اما از نوع توجیه منطقه ناراحتم زیرا خوب ما را توجیه نکرده اند» و رفت. این بار آخرین باری بود که علی را قبل از شهادتش دیدم.
ساعت حدود ۹ صبح وارد سینه کش یک کوه شدیم و به ما گفتند در جهت مقابل این کوه قناسه چی های عراقی هستند و باید خیلی سریع، بدون کوچکترین مکثی از این منطقه بگذریم. ما هم راه افتادیم و در همان لحظه ورود ما پای کوه، یکی از امدادهای الهی را بصورت کاملا علنی دیدم.
درست زمانیکه ما از پای کوه وارد شدیم مه غلیظی آمد و آن قسمت کوه را پوشاند و ما در داخل مه از کوه بالا رفتیم. در مسیر سربالایی کوه و حدوداً اواسط راه به بعد، بچه ها ابراز خستگی می کردند. اما هر کدام به نحوی به همدیگر روحیه می دادیم تا مبادا با از بین رفتن مه و تسلط عراقیها به ما تلفاتی از ما بگیرند. در طول راه، متوجه پیکر چند شهید شدیم که پشت سرهم افتاده بودند و معلوم بود، همگی با یک گلوله خمپاره به شهادت رسیده اند و آثار ترکشها و زخمهای پیکر شهدا باعث شد یکدفعه احساس کردیم بچه ها روحیه شان را باختند تا اینکه برادر علی آبادی فرمانده گروهان عاشورا با کمک وسایل خود شهدا، از جمله کوله ها و وسایل دیگر سعی کرد روی آنها را بپوشاند و سپس حرکت کردیم. همانطور که از مسیر بالا می رفتیم هر وقت خستگی راه و سنگینی تیربار و مهمات آن به من فشار می آورد و می خواستم استراحت کنم، تا چشمم به شهید شیرکوند می افتاد که با عزمی راسخ و مصمم در حال بالا رفتن بود از ایستادن و استراحت کردن خجالت می کشیدم. حدوداً ساعت ۲ بعد از ظهر به نوک قله کوه رسیدیم که دیدم در مقابل ما یک دره حدوداً دو متری قرار دارد، برادر علی آبادی از داخل دره به ما اشاره می کرد سریعتر به ده یا پانزده متر آنطرفتر برویم و از آنجا وارد دره شویم، زیرا از تپه مقابل در تیررس عراقیها قرار گرفته بودیم. حقیقتاً من از فرط خستگی بیش از حد، احساس کردم دیگر توان راه رفتن آن پانزده متر را ندارم به همین خاطر از بالای همان بلندی به پایین پریدم و خودم را از تیررس خارج کردم و به کنار یک سنگ رفتم و به آن تکیه کردم. هنوز خیلی از رسیدن گروهان بعثت نگذشته بود که دستور حرکت گروهان عاشورا صادر شد و گروهان از جهت مقابل کوهی که از آن بالا آمده بودیم سرازیر شد و رفت. همزمان با حرکت گروهان عاشورا سروصدای تیراندازیهایی از سمت عراقیها بلند شد و این مسئله باعث دل نگرانی ما شده بود مخصوصاً من که تمام مدت به فکر علی بودم که وی در چه حالی است؟
بعد از آن به ما گفتند: شما به داخل غار بروید و منتظر بمانید. تا از خمپاره ها ی گاه و بیگاه دشمن در امان بمانید. ما هم بعداز ورود به داخل غار، اول نمازمان را خواندیم وتا خواستیم استراحت کوتاهی داشته باشیم خیسی لباسها وسرمای منطقه اثر خود را گذاشت و مدام دندانهایمان در حال خوردن بهم بود و همین مسئله باعث شد نتوانیم استراحت داشته باشیم. البته من همیشه آدم خوش خوابی بوده ام و در آنجا هم ۱۰ دقیقه، ۱۰ دقیقه می خوابیدم. اما وقتی از زور سرما بیدار می شدم متوجه می شدم تمام دندانهایم در حال به هم خوردن و تمام پیکرم در حال لرزیدن است. به همین خاطر خیلی سریع شروع می کردم به بالا و پایین رفتن از سراشیبی داخل غار تا بدنم گرم می شد و دوباره می خوابیدم، این کار را تقریبا تا غروب تکرار کردم تا بعد از آن بچه های تدارکات مقداری غذا آوردند و به هر سه نفر یک عدد کنسرو تن ماهی رسید و به هر نفر یک تکه نان. اما شهید شیرکوند از خوردن تن ماهی خودداری کرد و می گفت: «اگر شکممان پر باشد و شهید شویم، بدنمان بد بو خواهد شد» و فقط به خوردن مقدار کمی نان خالی اکتفا کرد. ما در آن هوای سرد تن های ماهی سرد را با نان خوردیم.
شاید حدود ساعت ۱۰ شب بود که دستور آمادگی برای حرکت را دادند، ما آماده شده و حرکت کردیم. وقتی از سراشیبی کوه پایین می رفتیم مقدار خیلی کمی نور از پشت کوههای سمت راستمان معلوم بود و با آن می توانستیم شکل کوهها را تشخیص دهیم و به ذهن بسپاریم. اما بعد از مدتی دیگر هیچ نوری نبود و ما باید بصورتی قدم برمی داشتیم تا از نفرات جلویمان عقب نیافتیم زیرا در صورت عقب افتادن، قادر به دیدن هیچ چیزی نبودیم، از طرفی هم بدلیل اینکه در بین عراقیها بودیم نمی توانستیم همدیگر را صدا کنیم. مثلا یک مرتبه احساس کردم از نفر جلویی من هیچ خبری نیست به همین علت شروع کردم با تمام سرعت دویدن تا اینکه به شدت خوردم به نفر جلویی، ازطرفی چون من تیربارچی بودم و قنداقه اسلحه درپشت سرمن قرار داشت، شهید شیرکوند باضرب با آن برخورد کرد و فقط یک آخ گفت.
در طول مسیر از کنار یک رودخانه گذشتیم وگاهی یک دفعه کلاً ستون می ایستاد و می نشستیم و جالب آنجا بود که علیرغم خیس و گل آلود بودن زمین، بچه ها به محض نشستن، همگی می خوابیدند و دوباره تا ستون حرکت می کرد، هر کس نفر پشت سر خود را بیدار می کرد و به راه می افتادند!
با اینکه ما قراربود عملیات ایذایی انجام دهیم و دشمن را دور بزنیم و اینکار باید بصورت کاملاً مخفیانه انجام می شد اما در مسیر، اسلحه ها و مهمات بچه ها مخصوصا نوارهای تیربار ما تیربارچی ها که خشاب هم نداشتیم خیلی سروصدا می کرد.
در راه رفتن به سمت پشت دشمن، با اینکه ما در دسته سه بودیم اما در سر ستون گروهان حرکت می کردیم، از طرف فرمانده گروهان، عموحسن، فراخوان شدیم که آرپی جی زنهایمان بیایند. هر دو آرپی جی زن دسته ی سه در کنار گروهان ایستادند و یکی از آنها نشست و دیگری ایستاد و به سمتی که مسئول اطلاعات و عموحسن گفته بودند، نشانه گیری کردند. مسئول اطلاعات داشت با دست، یک سنگر دوشکا را نشان می داد که حدود ۱۰ یا ۱۵ متر آ نطرفتر بعد از جاده خاکی بود. وی داشت توضیح می داد که آماده باشید تا زمانیکه گروهان از اینجا رد شود و اگر آنها شلیک کردند شما هم شلیک کنید. (بعدها فهمیدیم به منطقه ای که ما در آن قرار داشتیم ارتفاعات قامیش می گفتند)
در همین حین احتمالا دوشکاچی عراقی هم که شاهد این صحنه بوده، به یکباره شروع کرد به شلیک، من هم درست پشت سر آر پی جی زنهای خودمان بودم که هر دو، یکی پس از دیگری شروع کردند به شلیک. یعنی اول نفر ایستاده شلیک کرد و درد عجیبی را در سروصورت خودم احساس کردم و زمانیکه خواستم بنشینم نفردوم شلیک کرد. درهمین زمان بخاطر درد و سوزش زیاد، سرم رابه حالت سجده به زمین گذاشتم و فکرمی کردم، سروصورت من احتمالا چاک چاک شده است، از آنطرف از تپه مقابل که عراقیها در آن مستقر بودند از بالا و پایین به طرف ما شلیک می شد، تیربارچی ها و دوشکاچی و تک تیراندازها، همگی داشتند شلیک می کردند. در همین زمان هم تعداد زیادی منور توسط عراقیها به آسمان پرتاب شد که منطقه مثل روز روشن شده بود.
ادامه دارد …